سویلسویل، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
علیسانعلیسان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

سویل و داداش علیسان

تعطیلات عید فطر

سلام عزیزم خوبی خوشی سلامتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امیدوارم حال تک تک دوستان هم خوب باشه عزیزم اومدم از این 2روز تعطیل برات بگم: اینکه صبح روز عید وقتی من بیدار شدم اولش برگشتم تو رو نیگاه کنم ببینم بیداری یا نه که دیدم نیستییییییییییییییییییی زود بدو دو رفتم تو راه پله دیدم نشستی تو حیاط لب حوض داری با بابایی صحبت میکنی و بابایی هم داره ماشینو میشوره . کمی اروم گرفتم اومدم خونه تا منم یواش یواش اماده شم تا بریم خونه ی عمه ی بابایی اخه اولین عیده مرحوم شوهر عمه ی بابایی بود.البته قبلش یه سری به خاله منصوره زدیم بعد از اونجا رفتیم خونه ی عمه خرم اینا.اونجا هم که طبق معمول خیلی بلبل زبونی کردی و همه میبوسیدنت و.... از اونجا هم که رفتیم خونه ع...
31 مرداد 1391

تعطیلات عید فطر

سلام عزیزم خوبی خوشی سلامتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امیدوارم حال تک تک دوستان هم خوب باشه عزیزم اومدم از این 2روز تعطیل برات بگم: اینکه صبح روز عید وقتی من بیدار شدم اولش برگشتم تو رو نیگاه کنم ببینم بیداری یا نه که دیدم نیستییییییییییییییییییی زود بدو دو رفتم تو راه پله دیدم نشستی تو حیاط لب حوض داری با بابایی صحبت میکنی و بابایی هم داره ماشینو میشوره . کمی اروم گرفتم اومدم خونه تا منم یواش یواش اماده شم تا بریم خونه ی عمه ی بابایی اخه اولین عیده مرحوم شوهر عمه ی بابایی بود.البته قبلش یه سری به خاله منصوره زدیم بعد از اونجا رفتیم خونه ی عمه خرم اینا.اونجا هم که طبق معمول خیلی بلبل زبونی کردی و همه میبوسیدنت و.... از اونجا هم که رفتیم خو...
31 مرداد 1391

عیدتان مبارک.........

تا که چشمم باز شد دیدم نگارم رفته است         ماه مهمانی تمام ومه نگارم رفته است با گل این بوستان تازه انسی داشتم گرم گل بودم که دیدم گلعذارم رفته است عید سعید فطر برشما مبارک   ...
28 مرداد 1391

عیدتان مبارک.........

تا که چشمم باز شد دیدم نگارم رفته است ماه مهمانی تمام ومه نگارم رفته است با گل این بوستان تازه انسی داشتم گرم گل بودم که دیدم گلعذارم رفته است عید سعید فطر برشما مبارک ...
28 مرداد 1391

التماس دعا

سلام دوستان از همه ی دوستان بابت ابراز همدردی خیلی سپاسگذارم. هر شبی که می خوابیم اطمینانی نداریم که فردایی خواهد بود یانه.............. دوستان اگر فردایی باشد وما نباشیم حلالمان کنیدولی فراموشمان نکنید. خیلی میترسم دلشوره دارم که خدا چه میشود و............ دیروز یه زمین لرزه ی5ریشتری داشتیم و.....      بنی ادم اعضای یکدیگرند... بعدا نوشت: شب بازم یه زلزله ای اومد که همه دوییدیم تو حیاط و........... بازم شبی با نگرانیو.......... اخبار گفته تا یه ماه احتمال داره این شرایط ادامه داشته باشه///ای خداااااااااااااااااااااااااااااااا کمککککککککککککمون کن پی نوشت: واما یه زمین لرزه ی دیگه عصری(...
27 مرداد 1391

التماس دعا

سلام دوستان از همه ی دوستان بابت ابراز همدردی خیلی سپاسگذارم. هر شبی که می خوابیم اطمینانی نداریم که فردایی خواهد بود یانه.............. دوستان اگر فردایی باشد وما نباشیم حلالمان کنیدولی فراموشمان نکنید. خیلی میترسم دلشوره دارم که خدا چه میشود و............ دیروز یه زمین لرزه ی5ریشتری داشتیم و..... بنی ادم اعضای یکدیگرند... بعدا نوشت: شب بازم یه زلزله ای اومد که همه دوییدیم تو حیاط و........... بازم شبی با نگرانیو.......... اخبار گفته تا یه ماه احتمال داره این شرایط ادامه داشته باشه///ای خداااااااااااااااااااااااااااااااا کمککککککککککککمون کن پی نوشت: واما یه زمین لرزه ی دیگه عصری(البته چ...
27 مرداد 1391

زلزلههههههههههههه

سلام جیگرم میدونی ما دیروز که شنبه بود خونه ی عزیز جون بودیم اخه مهمونی داشتن . عزیزم بابایی شب جمعه اومد خونه وما موندیم خونه ی عزیز از صبح  که منو عزیزمشغول پخت وپز بودیم (دسر وپیش  غذا و خورشت وسوپ و...)عصری کمی خسته شده بودیم که خواستیم بخوابیم دقیقا ساعت 4بود که دایی جون بالاسرم نشسته بود ومیگفت سوسن نخواب من دلم شور میزنه میگفت بشین تا حرف بزنیم. منم کمی نشتم وبا دایی جونی حرف زدیم بعدش که دایی جون خوابش برده بود منم سرم رو بالش بود . احساس کردم سرم داره گیج میره. بعد دیدم لوسترها تکون می خورن یه لحضه داد زدم زلزززززززززززززززززلهههههههههههههههه. بابام زود اومدو گفت بیایید بریم بیرون اره زلزلست .ولی مامانم از بس خسته...
25 مرداد 1391

زلزلههههههههههههه

سلام جیگرم میدونی ما دیروز که شنبه بود خونه ی عزیز جون بودیم اخه مهمونی داشتن . عزیزم بابایی شب جمعه اومد خونه وما موندیم خونه ی عزیز از صبح که منو عزیزمشغول پخت وپز بودیم (دسر وپیش غذا و خورشت وسوپ و...)عصری کمی خسته شده بودیم که خواستیم بخوابیم دقیقا ساعت 4بود که دایی جون بالاسرم نشسته بود ومیگفت سوسن نخواب من دلم شور میزنه میگفت بشین تا حرف بزنیم. منم کمی نشتم وبا دایی جونی حرف زدیم بعدش که دایی جون خوابش برده بود منم سرم رو بالش بود . احساس کردم سرم داره گیج میره. بعد دیدم لوسترها تکون می خورن یه لحضه داد زدم زلزززززززززززززززززلهههههههههههههههه. بابام زود اومدو گفت بیایید بریم بیرون اره زلزلست .ولی مامانم از بس خسته بود همچین...
25 مرداد 1391